اسکروج خیلی خسیس بود. گناهکار پیری که خیلی حریص و طمعکار بود! مثل سنگ چخماق که هیچ فلزی با برخورد با آن جرقهای تولید نمیکند، سخت و برّنده بود. آدمی مرموز، تودار و منزوی بود. از سرمای درونش صورت پیرش یخ زده، بینی نوکتیزش بیحس، گونههایش پرچینوچروک، راهرفتنش دشوار، چشمانش سرخ ولبهای باریکش کبود شده بود. موقع صحبت هم با صدایی خشن و حالتی زیرکانه حرف میزد. انگار شبنمی سرد روی سر، ابروها و چانهٔ لاغرش را پوشانده بود. همیشه و همهجا این سرما را به همراه داشت؛ حتی چلهٔ تابستان هم دفترش سرد بود و کریسمس هم یک درجه گرمتر نمیشد. گرما و سرمای بیرون تأثیر چندانی روی اسکروج نداشت. نه گرمی هوا به او گرما میبخشید و نه هوای سرد به سرمای او میافزود. بادی با شدتی بیش از او نمیوزید و برف و بارانی مصممتر از او نمیبارید. هوای نامساعد و طوفانی هم نمیتوانست او را از پا درآورد. شدیدترین برف و باران و تگرگ هم فقط بهایندلیل میتوانستند به برتری خود به او ببالند که سخاوتمندانه میباریدند اما، اسکروج هرگز سخاوتی از خود نشان نمیداد.